شعر

اشعار لرد بایرون احساسی و عاشقانه (شعرهای زیبا از اسطوره شعر جهان)

قلم من برای نوشتن از بزرگی لرد بایرون عددی نیست. لرد بایرون را نمی‌شود با کلمات توصیف کرد هرچند که او جهان را با کلماتش توصیف می‌کرد. ما امروز در سایت ادبی و هنری هم نگاران قصد داریم اشعار این شاعر بزرگ انگلیسی که قطعا یکی از بزرگترین شاعرین جهان است را برای شما قرار دهیم. با ما باشید.

بیوگرافی کوتاه لرد بایرون

جورج گوردون بایرون، ششمین بارون بایرون شاعر و اشرافی انگلیسی بود. او یکی از چهره‌های پیشگام جنبش رمانتیک بود و یکی از بزرگ‌ترین شاعران انگلیسی دانسته می‌شود.

مشهورترین اثر وی شعر روایی بلندی به نام دون ژوان است که با مرگ وی ناتمام ماند. از دیگر آثار مهم بایرون می‌توان به نمایشنامه خوانشی مانفرد و شعر بلند سفر زیارتی چایلد هارولد اشاره کرد.

نوزدهم آوریل سال ۱۸۲۴، لرد بایرون در حالی که یونانیان را در نبرد با ترک‌ها یاری می‌رساند، پس از تحمل تبی سوزان و در سن ۳۶ سالگی از دنیا رفت.

بدون شک لرد بایرون را می‌توان از چهره‌های اثرگذار دوره رمانتیسم در انگلستان به‌شمار آورد. لیدی کارولین لمب، بانوی رمان‌نویس بریتانیایی در گفته‌ای مشهور لرد بایرون را چنین توصیف می‌کند: «مجنون، بدذات و خطرناک برای شناختن.»

اشعار زیبای لرد بایرون بزرگ

So, we’ll go no more a roving

So late into the night,

Though the heart be still as loving,

And the moon be still as bright.

For the sword outwears its sheath,

And the soul wears out the breast,

And the heart must pause to breathe,

And love itself have rest.

Though the night was made for loving,

And the day returns too soon,

Yet we’ll go no more a roving

By the light of the moon.

Lord Byron (George Gordon)

پس دیگر ما نخواهیم زد پرسه

تا پاسی از شامگاهان

گرچه عاشقست هنوز قلبمان

و ماه هم هنوز در شب درخشان

چو شمشیرِی که نیام را سوده

و روحی که سینه را فرسوده

و قلبی که برای نفس از کار بازایستاد

و این عشقیست که از خروش افتاد

گرچه عاشقیست غایتِ خلقِ شب

و بس نزدیک است برآمدن روز

لیک دیگر ما نخواهیم زد پرسه

در شبانگاهان، زیرِ نورِ ماه

    When we two parted

    In silence and tears,

    Half broken-hearted

    To sever for years,

    Pale grew thy cheek and cold,

    Colder thy kiss;

    Truly that hour foretold

    Sorrow to this.

    The dew of the morning

    Sank chill on my brow –

    It felt like the warning

    Of what I feel now.

    Thy vows are all broken,

    And light is thy fame;

    I hear thy name spoken,

    And share in its shame.

    They name thee before me,

    A knell in mine ear;

    A shudder come o’er me –

    Why wert thou so dear?

    They know not I knew thee,

    Who knew thee too well –

    Long, long shall I rue thee,

    Too deeply to tell.

    In secret we met –

    In silence I grieve,

    That thy heart could forget,

    Thy spirit deceive.

    If I should meet thee

    After long years,

    How should I greet thee? –

    With silence and tears.

    Lord Byron

آنگاه که جدا گشتیم

با اشک و سکوت

با قلبی نیمه شکسته

سال‌ها از هم بریدیم

گونه‌ات رنگ پریده و سرد

بوسه‌ات سردتر

آن لحظه در طالعمان بود

وای بر این طالع…

شبنم بامدادان

سرما را بر پیشانیم نشاند

گویی اخطاریست

از حسِ حالایم

عهد تو شکسته

نور شهرت توست

نامت که می‌آید

سهیمم در شرمت

نام تو قبل از من

ناقوسی در گوشم

لرزه‌ای بر تنم

چطور چنین عزیزم گشتی؟

کسی نمی‌داند می‌شناختمت

کیست که بشناسد تو را به خوبی

مدت‌های مدید، در اندوه تو باشم؟

روایتی است بس ژرف.

ملاقات در خفا

در سکوتم غمگین

که بتواند  قلبت کندم فراموش

روحت بس فریبا

گر تو را ببینم

پس از سال‌های سال

چطور سلامت دهم؟

با اشک و سکوت…

There is a pleasure in the pathless woods,

There is a rapture on the lonely shore,

There is society, where none intrudes,

By the deep sea, and music in its roar:

I love not man the less, but Nature more,

From these our interviews, in which I steal

From all I may be, or have been before,

To mingle with the Universe, and feel

What I can ne’er express, yet cannot all conceal.

Lord Byron

عیشی است در جنگلی متروک

شوری است در ساحلی خلوت

در جوار دریای عمیق و غرش امواج

جمعی است در آنجا که کسی نیست

بس عزیزست بشر، اما طبیعت است عزیزتر

کز هر ملاقت و سخنش بربایم

زانچه که هست، یا که بوده‌ست

تا بیامیزم در هستی عالم

احساس کنم

آنچه که نگنجد در کلامم

هرچند که نتوان به نهفتن…

    She walks in beauty, like the night

    Of cloudless climes and starry skies

    And all that’s best of dark and bright

    Meet in her aspect and her eyes

    Thus mellowed to that tender light

    Which heaven to gaudy day denies

    One shade the more, one ray the less

    Had half impaired the nameless grace

    Which waves in every raven tress

    Or softly lightens o’er her face

    Where thoughts serenely sweet express

    How pure, how dear their dwelling-place

    And on that cheek, and o’er that brow

    So soft, so calm, yet eloquent

    The smiles that win, the tints that glow

    But tell of days in goodness spent

    A mind at peace with all below

    A heart whose love is innocent

    Lord Byron (George Gordon)

همچو آسمان شبی

صاف و پر ستاره

قدم می‌زند

کمال زیبایی

از تاریکی تا روشنی

در وجودش

و در چشم‌هایش

نمود می‌یابد

چنان دلپذیر

که برق تندر بهشتی

در برابرش

مطرود گشته است

سایه‌ای بیشتر

پرتویی کمتر

ظرافتی بی‌حد

که نیمی از آن

پیچیده

در گیسوی سیاهش

و نیم دیگر

فروغی لطیف

بر رخسار زیبایش

مأمن او

چنان ناب

چنان عزیز است

که اندیشه‌ی شیرین

فریاد می‌شود

پرتویی از نور

بر گونه‌ها

و بر ابروانش

چه بسیار لطیف

چه بسیار آرام

و چقدر شیواست

فاتح لبخندش

درخشان لب‌هایش

می‌گوید از روزگاری که به خوشی گذشت

ذهنی مالامال

از آرامش و صفا

قلبی که او را

دوست دار باشد

از همه چیز

مبرا خواهد شد…

    I had a dream, which was not all a dream.

    The bright sun was extinguish, and the stars

    Did wander darkling in the eternal space,

    Ray less, and pathless, and the icy earth

    Swung blind and blackening in the moonless air;

    Morn came and went and came, and brought no day,

    And men forgot their passions in the dread

    Of this their desolation;and all hearts

    Were chilled into a selfish prayer for light…

    The rivers, lakes and ocean all stood still,

    And nothing stirred within their silent depths;

    Ships sailor less lay rotting on the sea,

    And their masts fell down piecemeal: as they dropped

    They slept on the abyss without a surge

    The waves were dead; the tides were in their grave,

    The moon, their mistress, had expired before;

    The winds were withered in the stagnant air,

    And the clouds perished; Darkness had no need

    Of aid from them She was the Universe…

    Lord Byron

من

رویایی داشتم

که چندان هم رویا نبود…

خورشید درخشان خاموش و

ستاره‌ها

در فضای لایتناهی سرگردان

غرق در تاریکی

ناشناخته

و زمینی یخ زده

کور کورانه چرخان

و سیاهی در آسمان بی مهتاب

صبح می‌آید

می‌رود و دوباره می‌آید

اما روزی در کار نیست…

مردان ترسان از ویرانی

احساس را از یاد برده‌اند

و همه‌ی قلب‌ها

در آرزوی نور

خودخواهانه دعا می‌کنند…

رودها، دریاچه‌ها و اقیانوس‌ها

بی حرکت

غرق در سکوتی عمیق

کشتی‌های بی سرنشین

رها در دریای بی پایان

بادبان‌ها پاره و شکسته

سقوط می‌کنند

بر دریای بی موج

به خواب می‌روند

موج‌ها مرده اند و

تلاطم‌ها در گورند

ماه

معشوقه‌‌شان

دیگر وجود ندارد

باد

در هوایی ساکن

مُرده است

و ابرها هلاک شده‌اند

تاریکی

بی نیاز از کمک است

تاریکی خود همه چیز است…

مادر خوابهای طلایی !

آی عشق!

ملکه‌ی فرخنده ‌ی لذات کودکی!

چه کس تو را هدایت می‌کندبه رقص های آسمانی؟

به هم رکابی تو که دلخواه پسران است و دختران

و به دلبری‌ها و افسون‌های بی پایان ؟

من زنجیرهای جوانی ‌ام را می ‌گسلم

بیش از این پای‌ نمی ‌نهم در دایره ی پر رمز و راز تو

و قلمرو حکمرانی‌ ات را

به خاطر این حقیقت ترک می‌گویم .

هنوز برون‌‌ آمدن از رویاها سخت است

رویاهایی که به ارواح خوش‌ گمان

بسیار آمد و شد می ‌کنند .

آنجا که هر حوری زیبا،الهه ای را می ‌ماند

که چشم هایش از میان تابش نور،تلالویی جاودان دارد.

آن گاه که خیالبه حکمرانی بی‌ انتهایش دست می‌ یازد

و هر چیز،چهره ‌ای دیگر به خود می‌گیرد

آن هنگام که باکرگان دیگر غرور نمی‌ ورزند

و لبخند زنان،خالصانه است و حقیقی .

آیا سزاست که خویش را به تمامی به تو وانهیمجز نامی از خود؟

و آنگاه از گنبد ابرگون تو فرود آییم

بی یافتن پریزادی در میان تمام زنانو همراهی بین همه یاران؟

آیا سزاست به ناگاه دست کشیدن از قلمرو آسمانی‌ات

و گرفتار آمدن در زنجیر پریان افسونگر؟

و آنگاه اعترافی منصفانه به فریبکاری زن

و خودخواهی و خویش انگاری یاران؟

شرمناکاقرار‌ می ‌کنم

که سلطه ‌ات را درک کرده ام.

حالیا حکمرانی ‌ات رو به پایان است

بیش از این بر فرمان تو گردن نخواهم نهاد

بیش از این بر بال های خیال انگیز تو اوج نخواهم گرفت.

ابلهی دیگر بیاب برای عشق ورزیدن به چشم های درخشان

تا گمان ببرد که آن چشم از آنِ محبوبی است حقیقی

و ایمان بیاورد به افسوس این جسارتِ زود گذر

و بگدازد در زیر اشک های حسی سرکش !

آی عشق!

منزجر از فریب

به دور از بارگاه رنگارنگ تو پرواز می ‌کنم

آنجا که کبر و ناز بر مسند خویش نشسته است

و این حس بیمارگون

اشک های ابلهانه اش جاری نمی شود

مگر به دردی از تو

و از پریشانی‌های حقیقی روی می ‌تابد

برای خیساندن آنها در شبنم‌های معبد پر زرق و برق تو

اکنون با جامه ی سیاه عزا

بپیوند به کاج تاجدار ایستاده در میان علف های هرز

همو که همراه تو همدلانه آه می کشد

و سینه اش با هر در آغوش گرفتنی به خون می نشیند

و زنان آواز خوان جنگلِ تو را فرا می خواند

به سوگواری عاشق سرسپرده ای که برای همیشه رفته است

همان که می تواند به ناگاههمسان آتشی رخ بیفروزد

و بر تو تعظیم کند، پیش از آنکه بر تخت بنشینی

های !حوریان نکو مشربی که اشک های در آستینتان

هر وهله به چابکی روان می شود

شما که آغوشتانبا ترس های موهوم

با شعله های خیال انگیزو تابشی شوریده وارانباشته می شود

بگویید آیا بر شهرت از دست رفته ام خواهید گریست؟

منِ مطرود از سلسله نجیب زادگی خویش؟

باشد که دست کم، طفلی خنیاگر

سرود واره ای به همدردی من از شما طلب کند .

بدرود، ای تباران شیفته ! بدرودی طولانی !

ساعت تقدیر، شب را مردد نگاه داشته است

آنک فراق پیش روست

آنجا بیارامید که اندوهی در آن نهفته نیست

برکه ی تیره گون فراموشی پیش چشم است

و هر آینه با تندبادهایی می آشوبد

که شما را تاب آن نیست

آنجا که…

افسوس !

شما همراه با ملکه نجیب زاده خویش

ناچارید به فنا سپرده شوید .

“برگردان:گلاره جمشیدی”

لذتی است در بودنْ میانِ درختزاران ناپیموده

در سواحل تنها، آدمی فرو می‌رود در خلسه

آنجایی که هیچ کَسَش پا نمی نهد، خود اجتماعی است

در کناره دریای ژرف ام و در غرشش موسیقی است

نه اینکه مردمان را کمتر دوست دارم، اما عشقم به طبیعت فزونتر است

نهانی گریز میزنم به میان این هم سخنی‌مان

از هر آنچه که ممکن است باشم و یا بوده‌ام

تا بیامیزم با کائنات و در یابمش

آنچه را که هیچ گاهش نمی توانم بیان کنم، هرچند که نهانش کردن نیز نتوانم

آدمی پدیده ای ناشناخته است

فراتر از همه شگفتیها و عجایب

حیف !

در این جهان مملو از حیرت

خوشی گناه است و گناه لذتبخش

آدمی عاقبت راه را نمی داند

راه پر پیچ و خم

صعب العبور تا آخر

ولی چه عاقبت آن عشق باشد

یا مال و مکنت و زر

افسوس…

در آن دمی که به مقصد می رسیم

حیات دیگر به پایان خود رسیده است .

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا